رمان تمنای وجودم16


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 4001
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[25,0];
رمان تمنای وجودم16
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:17 | بازدید : 52 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )


فکرم دیگه کار نمیکرد . صدای بوق تلفن توی گوشم صدا میکرد و بهم استرس میداد .فقط چشمهام روی دسته در ثابت شده بود .
یکدفعه تلفن پاسخ داده شد .اول صدای نفس نفس و بعد صدای نگهبان .
-الو 
دستپاچه گفتم :من ازشرکت افق زنگ میزنم .طبقه پنجم ...تو رو خدا بیاین بالا فکر کنم کسی پشت دره.
-مگه شما هنوز نرفتید ؟
داد زدم : میینید که نرفتم .فقط تو رو خدا زود باشید.
-شاید یکی از همکاراتون باشه 
وای که دلم میخواست هر چی فحش بلدم سر این خالی کنم 
-میاین یا نه ؟
-خیلی خب ،امدم .
همونطور که چشمم به در بود گوشی رو گذاشتم .خدا میدونه تا این نگهبان اومد چه حالی پیدا کردم .وقتی در باز شد و هیبت گنده نگهبان رو دیدم انگار فرشته نجاتم رو دیدم .خنده دار بود .همیشه وقتی میومدم یا میرفتم سعی میکردم چشمم بهش نیوفته .آخه قیافه اش یه جوری بود ،آدم رو میترسوند.خیلی درشت هیکل بود .موهاش هم فرفری بود .از اون وز وزیها .سیبیلهاش هم خیلی کلفت بود .اه ،هر وقت میدیدمش مشغول جویدن سبیلش بود!
فرشته نجات ما هم در پیتی بود ...
از پشت میز که همونطور بی حرکت وایساده بودم تکون خوردم و به طرفش رفتم 
-اینجا که کسی نبود 
-شما کجا بودید .فقط یک ربع پشت خط بودم .
اولش چیزی نگفت اما با کمی من و من گفت : رفته بودم دستشویی...حالا شما این موقع تو شرکت چیکار میکنید؟
-حتما مجبور بودم که وایسادم .
-به هر صورت من اطراف رو هم چک کردم .کسی نبود .شاید خیالاتی شدید .
-نه خیالاتی نشدم .من مطمئنم 
-به هر صورت کسی نبود ....کارتون خیلی مونده؟
-مهندس راد منش بیاد میرم .
-باشه پس من پایینم .اما فقط تا یه ساعت دیگه .بعد از اون باید در اصلی ساختمون رو قفل کنم و برم.شما هم نمیتونید بمونید .
-باشه تا نیم ساعت دیگه میرم .
وقتی رفت باز با شیوا تماس گرفتم اما باز هم در دسترس نبود . 
یادم افتاد حتما این نگهبانه شماره امیر رو داره.
تصمیم گرفتم اگه تا یک ربع دیگه از امیر خبری نشد از همین فرشته غوله شماره اش رو بگیرم .
به آشپز خونه رفتم و زیر چایی رو روشن کردم تا تو این یه ربع دیگه بیکار نباشم .تا موقعی که چایی گرم بشه همونجا بالا سرش وایسادم .
یعنی من خیالاتی شده بودم ؟شاید هم ،چون در باز نشد ...اصلا این روزها گیج میزنم ...همش هم تقصیره این جوجه اردک زشته .
یه فنجون برداشتم و برای خودم چایی ریختم .صدای در رو شندم که باز شد .یعنی داشتم به تمام معنا گل میزدم به هیکلم!اما وقتی صدای امیر رو شنیدم که مشغول صحبت با موبایلش بود .یه نفس راحت کشیدم .این رو میگن فرشته ...
متوجه شدم امیر متوجه حضور من نشده چون یه راست رفت تو اتاقش .
مثل یه خانم خوب خونه دار یه چایی خوشرنگ ریختم و به استقبال عشقم رفتم ! در اتاقش باز بود و هنوز مشغول صحبت با موبایلش بود .از صداش معلوم بود خیلی خسته است .
امیر : نه...فردا صبح ماشین رو میارم در خونتون, نه ,فقط یه پاش و سرش شکسته بود...خدا رحم کرد....به جون تو همین الان امدم در ها رو ببندم برم...باشه ، فعلا.
صداش که قطع شد رفتم به طرف اتاقش .جلوی در وایسادم .سرش رو به صندلیش تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .
من نمیدونم چرا این قلب ما بی آهنگ تکنو میزد! دیگه استاد رقص شده بود واسه خودش .
اما چقدر دلم براش تنگ شده بود .ای کاش زمان متوقف میشد تا من زمان بیشتری داشتم به چهره جذاب و مردونه اش خیره بشم .
اصلا این وقتی چشمهاش بسته بود قابل تحمل تر بود .حداقل برق چشمهاش آدم رو آتیش نمیزد.هنوز غرق تماشاش بودم که یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از تکیه گاه صندلی بلند کرد .
من دستپاچه شدم و بلند گفتم سلام .
ایندفهه دیگه چایی نریخت رو دستم آخه از قصد پرش نکرده بودم .میدونستم وقتی برم پیشش لرزونک میگیرم .
ناباورانه گفت : شما هنوز اینجایید ؟!
-منتظر شما بودم .
ابروهاش رفت بالا و با شیطنت گفت :منتظر من ؟!
به روی خودم نیاوردم .حالا خوبه از خستگی داشت تلف میشد ...بی جنبه.
گفتم : منتظر بودم تا یکی بیاد در این شرکت رو قفل کنه .انتظار نداشتید که همینجوری اینجا رو ول کنم برم.
از روی صندلیش بلند شد و گفت : من واقعا متاسفم که شما مجبور شدید تا این موقع توی شرکت بمونید .راستش تو بیمارستان اینقدر سرم شلوغ بود که حواسم نبود به شما اطلاع بدم .یعنی راستش اصلا فکرش رو هم نمیکردم شما منتظر بمونید ...اما شما چرا با من تماس نگرفتید ؟
با دلخوری گفتم :مگه شما شماره به من داده بودید ؟به شیوا هم که تماس گرفتم گوشیش خاموش بود .
باز شیطون شد همونطور که به طرفم میومد گفت:من واقعا شرمنده ام یادم باشه حتما شماره ام رو شخصا به شما بدم...
به فنجان توی دستم اشاره کرد و گفت :برای من ریختید ؟
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :برای خودم ریخته بودم که حالا دیگه سرد شده میرم بریزمش دور .
(تو چایی نخورده هم پسر خاله شدی ...)
به آشپزخونه رفتم چایی رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستن شدم .
من هم با خودم در گیر بودما ...مگه من اون چایی رو برای اون نریخته بودم ...مگه همیشه دوست نداشتم اینطوری مهربون بشه !اما نه دوست نداشتم اینجا اون هم وقتی فقط من و اون تنها بودیم مهربون بشه ...
همینطور که به شیر آب که هنوز باز بود خیره شده بودم احساس کردم اومد تو .
(وای خدا جون عجب غلطی کردم اینجا موندم ...اگه یهو مردونگیش گل کنه چی ؟!)
زود شیر آب رو بستم و به پشت چرخیدم .داشت زیر گاز رو روشن میکرد .با همون حالت نیمرخ یه نگاه به من کرد .دستم رو با مانتوم خشک کردم و به سرعت از بغلش رد شدم .
امیر: دارید میرید ؟!
نمی دونم چرا با حالتی که انگار منتظر همین حرفش بودم از دهنم پرید و گفتم : نرم ؟
(وای خدا مرگم بده .چرا این رو گفتم ؟!)
با چهره مشوشم و چشمهای گشاد شده انگشتمو گاز گرفتم و به چهره امیر خیره شدم 
حتما به خودش میگفت این هم بله...
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : با اجازتون خدا حافظ 
به سرعت به طرف میز رفتم و کیفم رو برداشتم .با تمام سرعت به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم:صبر کنید .
(ای وای مستانه ...)
وایسادم و با طمأنینه به عقب برگشتم .در چهار چوب در آشپزخونه وایساده بود .
-فردا احتیاج نیست بیاین شرکت .
وقتی نگاه متعجبم رو دید گفت :مگه قرار نیست فردا بیاین جشن ؟
با سر حرفش رو تایید کردم .لبخند زد و گفت:خب فردا اگر بیاین شرکت نمیتونید به کارتون برسید.مطمئنا شما هم مثل خیلی از خانومها ی دیگه وقت زیادی برای آماده شدن به این جشنها به خودتون تخصص میدید....اینطور نیست ؟
به پوزخند مسخره اش توجه نکردم و دوباره به طرف در برگشتم .
دوباره گفت : صبر کنید
(ای وای ول کن نیست .)
برگشتم به طرفش .باز هم اون لبخند مسخره اش گوشه لبش بود .با حرص گفتم : بفرمایید .
با دست به میز اشاره کرد :موبایلتون .
از بس که آدم رو هول میکنه حواسم نبود برش دارم ...نه بابا تو هم ثابت کردی مرد نیستی .
با قدمهای بلند خودم رو به گوشیم رسوندم و دوباره رفتم طرف در.. 
-اگه خیلی عجله دارید من میرسونمتون
دستپاچه گفتم : نه عجله ندارم ممنونم .
به طرف در رفتم و دستگیره در رو گرفتم به طرف پایین هول دادم .اما در باز نشد .دستگیره در رو چندین بار بالا و پایین بردم و به شدت در رو تکون میدادم .هر چی تلاش میکردم در باز نمیشد .
دوباره اون ترس لعنتی به جونم افتاد .صدای پای امیر رو شنیدم که پشت سرم متوقف شد 
(به جون خودم فهمیدم مردی لازم به ثابت کردن نیست!)
دست از تلاشم کشیدم و درمونده سرم رو به طرفش که پشت سرم بود چرخوندم .با حالت عاجزانه گفتم : باز نمیشه ..
تو نگاهش چیزی بود مثل اینکه :تو اگه میترسی غلط کردی اینجا موندی!به طرفم خم شد ،نیم تنه ام رو عقب کشیدم .دستش رو به طرف در برد و گفت : به خاطر اینکه در قفل بود .من نمیدونستم شما اینجایید وگرنه در رو قفل نمیکردم .
و کلید روی در رو چرخند .
نمیدونم چرا خودم چشمم به کلید روی در نیفتاد ...
دیوانه ،ترسیدی کسی بخوردت که در رو قفل کرده بودی...
در حالیکه از کارم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم و از در بیرون رفتم .
یکدفعه بند کیفم کشیده شد .با خشم به طرفش برگشتم یه فحش ناحسابی هم آماده کرده بودم که بهش بدم .دستهایش رو بالا گرفت و به دستگیره در که بند کیفم به اون گیر کرده بود اشاره کرد .
بدون هیچ مکثی بند کیفم رو آزاد کردم و به حالت دو به طرف پله ها رفتم .روی آخرین پله نشستم و در حالی که از پایین امدن پنج طبقه به نفس نفس افتاده بودم اون فحش ناحسابی رو به خودم دادم ...!

 


--------------------------------------------------------------------------------

فصل34

امروز که تعطیل بودم تا خود ظهر خوابیدم .اما چه خوابی این هستی صد بار بیشتر اومد در اتاقم رو باز کرد و سر وسایلم رفت .من هم قید بقیه خوابم رو زدم و رفتم حمام .قرار بود ساعت ۴ خطبه عقد رو بخونن . شیوا ازم قول گرفته بود که حتما حضور داشته باشم . 
مونده بودم چی بپوشم که مناسب باشه .موچین رو برداشتم و زیرش رو مرتب کردم .البته زیاد دستکاریشون نمیکردم .در حد دخترونه . 
یه آرایش ملیح هم کردم.بالاخره تصمیم گرفتم همون لباسی رو که عروسی شیرین پوشیده بودم بپوشم . 
یه کت و شلوار خیلی شیک بود .کتش حالت براق صدفی بود با یه تاپ و شلوار مشکی . 
تن خورش حرف نداشت . 
روسریم رو که به لباسم میومد سرم کردم و به حالت فانتزی درستش کردم .یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین . 
وقتی رسیدیم ساعت از ۴ گذشته بود از مامان اجازه گرفتم و رفتم طبقه بالا همونجا که عقد میکردن.وقتی رسیدم متوجه شدم خطبه عقد در حال جاری شدنه .شیوا تو اون لباس و آرایش زیبا خیلی ناز شده بود .نیما هم خیلی برازنده شده بود .
دور تا دور سفره عقد رو جمعیت گرفته بود . من هم سعی کردم از لای جمیعت رد بشم اما مگه میذاشتن.مثل این ندید بدیدا با لبخند های گشاد زل زده بودن به دهن شیوا . 
بالاخره شیوا خانم بله رو گفت .آخی ...نیما چه ذوق کرده بود .فکر کنم به زور جلوی خودش رو گرفته بود نپره بغل شیوا !
دیگه این نیما هم که رضایت خودش رو اعلام کرد زلزله شد .من هم که از ذوقم مثل این بچه ها دست میزدم . یه چند باری پیرزن بغل دستم بهم چپ نگاه کرد که بابا چه خبره ...
در آخرم دید نه من اصلا به روی خودم هم نمیارم دست کرد تو گوشش وفکر کنم سمعکش رو خاموش کرد 
موقعی که شیوا و نیما عسل دهن هم میذاشتن ،یهو دلم هوای امیر رو کرد .هر چی سرک کشیدم ندیدمش .یه زن که طاقچه بود هم جلوی من وایساده بود تکون نمیخورد .این طرف و اون طرف هم راهی نبود برم.خیال هم نداشتن تکون بخورن.بنابر این روی پنجه پاهام ایستادم و سعی کردم قدم رو بلند تر کنم بلکه بهتر ببینم . 
در حال کله کشیدن راحیل و بهمن و همینطور شایان و علی رو دیدم .اما امیر کنارشون نبود .داشتم زیر لب به این ضعیفه های جلوم بد و بیراه میگفتم (یعنی ننمون گل کاشته بود با این تربیت دخترش!) که صدای آشنایی آهسته گفت : 
احیانا شخص مورد نظر شما ،کنار دستتون نیست؟!
سرم رو به طرف امیر که کنار من وایساده بود و با لبخند به روبرو نگاه میکرد برگردوندم . 
یه پیراهن طوسی نوک مدادی پوشیده بود که کراواتش رو کمی شل روش بسته بود .آستینش رو هم کمی بالا تا زده بود .صورتش هم حسابی سه تیغ که چه عرض کنم هشت تیغ کرده بود!! ناخودآگاه آدم دلش میخواست دست رو صورتش بکشه .هنوز در حال تجزیه و تحلیل صورتش بودم که یهو برگشت به طرفم . 
اصلا این همه کارهاش یهویی بود .یهویی ظاهر میشد ،یهویی لبخند میزد،یهویی نگاه میکرد . 
میخواستم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم .حتی مژه هم نمیتونستم بزنم.انگاری چشمهاش آهنربا داشت . 
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: سلام . 
به خودم امدم و هر طوری که بود نگاهم رو ازش گرفتم .آهسته جواب سلامش رو دادم . شاید فقط از حرکت لبهام متوجه پاسخم شد .چون تو اون سر و صدا رسیدن صدای من به گوش اون فرکانس بالا میخواست .مونده بودم برم یا بمونم که گفت : جواب سوالم رو ندادید ؟ 
سعی کردم به خودم مسلط باشم .جدی گفتم : جواب سوال شما کاملا مشخصه . 
-پس حدسم درست بود . 
برگشتم و نگاهش کردم . لبخند زد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .گفتم:من دنبال شما نمیگشتم،آقای مهندس . 
دوباره لبخندش پررنگ تر شد 
-من گفتم دنبال من میگشتید ؟! اشتباه میکنید .من فقط پرسیدم احیانا شخص مورد نظر شما کنارتون نیست .... 
و بعد به همون پیرزن که بغل دست من ایستاده بود اشاره کرد . 
پیرزن هم حسابی حال کرد رو به امیر گفت :صبر کن گوشهام رو درست کنم ..
بعد دست به سمعکش برد و گفت :چی گفتی .
امیر بلند گفت : هیچی مادرجون ،سلام عرض کردم . 
بعد هم دوباره به من لبخند زد و رفت . 
یعنی اون موقع میخواستم با تمام وجودم سرش داد بکشم و اون کرواتش رو دور دستم بپیچم و 
خفه اش کنم . 
خجالت هم نمیکشه ...با اون صورتش خب یه دفعه میرفتی صورت رو بند می انداختی ... 
انگار اومده سر زمین آستینش رو بالا داده ...اه اه اه ...جون به جونت کنن تو باید بساز بفروش میشدی.تو رو چه به مهندسی ....
میدونستم از یه گوشه ای حواسش به من هست .برای همین سعی کردم نقش بازی کنم و نشون بدم هنوز به دنبال شخص مورد نظرم هستم . 
بالاخره برای رد گم کردن دستم رو برای راحیل بلند کردم .هر چند که اون درست روبروی من قرار داشت و اصلا احتیاجی به سرک کشیدن برای پیدا کردن اون نداشتم .
بالاخره یه جوری از این تاقچه, بقچه ها رد شدم و جون سالم به در بردم .
با همه احوال پرسی کردم و با راحیل هم روبوسی کردم .بعد اینکه یه کم با هم حرف زدیم , رفتیم طرف شیوا و نیما برای عرض تبریک .
شیوا انقدر از دیدنم ذوق کرد که یادش رفت عروسه و باید سر سنگین باشه .پرید بغلم.آروم زیر گوشش گفتم : اشتباه گرفتی خانوم اونی که باید اینطوری بغل کنی ،کنار دستت وایساده .
آروم زد پشتم و گفت : تو نگران نباش خودم به موقش بلدم ....تازه اومدی ؟
-آره وسط خطبه عقد رسیدم .مبارک باشه 
-ممنون عزیزم .مانتوت رو در بیار میخوام یه عکس خوشگل بندازیم .
-باشه صبر کن اول با نیما هم احوالپرسی کنم ،بعد .
رو به نیما که داشت با بهمن صحبت میکرد کردم وگفتم :تبریک میگم آقا نیما .انشااله به پای هم پیر شید .(جو زده شده بودم ادای ننه بزرگها رو در آوردم !)
-ممنون .هم بخاطر این آرزوتون و هم بخاطر این که شما مسبب این پیوند شدید .
صدای امیر که از پشت سرم میومد نذاشت جواب بدم 
-پس ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن!
(نخیر این دوباره یهو پیداش شد...) 
بدون اینکه به عقب برگردم رو به نیما گفتم :آقا نیما من کاری نکردم .یادتون باشه این پیوند فقط بخاطر عشق بین شما و شیوا بوده که این خودش بزرگترین و قشنگترین بهونه اس .
شیوا با شیطنت گفت : انشاالله از این بهونه ها برای تو !
به روش لبخند زدم و با نگاهم بهش گفتم ،خدا از دهنت بشنوه!!

کنار شیوا ایستادم .امیر جلوی شیوا ایستاد و باهاش دست داد و گفت :خب آبجی خانوم از این به بعد باید شما رو خانوم وحیدی صدا کرد .مبارک باشه خانوم وحیدی .
شیوا نیشش باز شد و با امیر روبوسی کرد .من هم که فقط نگاهم رو به سفره عقد دوخته بودم و نگاهش نمیکردم .حالا داشت دلم ضعف میرفت بهش نگاه کنم ....با این که چشمهام به سفره بود اما حرکتش رو در نظر داشتم .
امیر با نیما دست داد و گفت : تو هم که دیگه قاطی مرغها شدی !
نیما : تو کی دم به تله میدی ؟
امیر خندید و گفت : هر وقت وقتش شد(به سمت من اشاره کرد ) ایشون رو در جریان میذارم !
دلم یهو ریخت پایین ناباورانه به سمتش نگاه کردم .دستم توسط دست شیوا فشرده شد و رو به امیر گفت : چرا مستانه؟؟
-خب چون ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن دیگه ...
انگار آب یخ روم ریخته باشی همه بدنم یخ کرد ...آخه این چرا اینطوری میکرد ؟! باز هم من رو دست انداخته بود ...نمیدونم من چرا اینقدر پوست کلفت شده بودم و باز از رو نمیرفتم ....اصلا چرا بین این همه من عاشق این شده بودم ،چرا ؟! 
تنها جوابم به خودم این بود : از بس که خری !
سعی کردم به احساسم مسلط بشم .رو به امیر گفتم : خیلی خوشحال میشم که دوباره باعث یک پیوند بشم 
امیر : پس اگه اینطوره باید بگم خودتون رو آماده کنید چون به همین زودیها قراره شما رو در جریان بگذارم .
شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .هر کسی نمیتونه لیاقت تو رو داشته باشه .بهتره درست در این مورد فکر کنی .وگرنه با من طرفی.
امیر با خنده گفت :چی ؟ جون من یه بار دیگه بگو ..
شیوا : همین که گفتم .اصلا تو از کسی نظر خواستی که برای خودت انتخاب کردی و عاشق شدی ؟
امیر و نیما زدن زیر خنده .من که داشتم آتیش میگرفتم اما سعی کردم لبخند بزنم .نمی دونم چقدر موفق بودم .اما تمام سعی ام رو کردم ،که فکر کنم بی شباهت به عروسکهای دختر بچه ها که یه لبخند بی روح رو لبشون هست نبودم .
امیر گفت : خیلی ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم 
شیوا : پس چی که باید اجازه بگیری .فکر کردی ازدواج کشکه ؟
- نه بابا مثل اینکه قضیه انقدر ها هم که فکر میکردم به این آسونیها نیست .
نیما گفت : خب ،حالا اون خانوم خوشبخت کی هست .
-ازش که مطمئن شدم میگم .
بعد هم به طرف علی و شایان رفت .
شیوا نگاهی به من کرد .از نگاهش خوشم نمی اومد .دلم نمیخواست کسی دلش برام بسوزه.دستش رو فشردم و گفتم : تو چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
با حرص گفت : لیاقت نداره که .
-بهتره فکرش رو هم نکنی .من که از اول گفتم این عشق یه طرفه است و خیابونش بن بسته ...
بعد هم خندیدم .اما از گریه بدتر بود .
با صدای مادرم که با نیما احوالپرسی میکرد و تبریک میگفت به طرفش نگاه کردم .اصلا متوجه فضای دور و اطرافم نبودم .فقط میدیدم همه با هم حرف میزنن ،میخندن.
چقدر بی خیالن.یعنی هیچ کدومشون غم و غصه ندارن؟!
من چه غمی داشتم ؟
نگاهم به سمت امیر کشیده شد .به من نگاه میکرد با یه لبخند خیلی کمرنگ .

آره ،تو دلت به من بخند تو بردی... اما امیدوارم طرف کچل باشه اونوقت من به تو بخندم .
با صدای لیدا نگاهم رو با یه حالتی مثل این که بگم ایشششش ازش گرفتم .
اه ...چه قدر از این کلمه بدم میومد .این کلمه رو وقتی دختر ها کم میاوردن میگفتن!
خب من هم کم آورده بودم دیگه ....عمرا ...بره گمشه .حالا که اینطور شد با پیشنهاد اولین ازدواج،میرم خونه بخت..
لیدا :مستانه میشه با این دوربین یه عکس از من و هستی با شیوا بندازی ؟
-الان ؟
-آره دیگه آخه میترسم بعدا وقت نشه .
شیوا گفت : بذار اول مانتوش رو در بیاره بعد .
لیدا رو به من گفت : پس دنبالم بیا .
به دنبال لیدا به یکی از اتاقها رفتم و مانتوم رو در آوردم و روبروی آینه مشغول درست کردن روسریم شدم .هستی گفت : مستانه این مدل روسری خیلی بهت میاد .
-به نظر تو خوبه .
-عالیه .آخه تو اینقدر خوشگلی که همه جور مدلی بهت میاد .اما این مدلی باحال تر شدی .
-از تعریفت ممنونم ....تو هم این مدل مو خیلی بهت میاد .
اومد جلوی آینه وایساد و گفت : راست میگی .
-معلومه که راست میگم خانوم خانوما .
خندم گرفت .درست مثل هستی که به قیافه خودش خیلی حساس بود .
گفتم : بریم 
دستم رو گرفت و گفت: بریم 
با هم از اتاق امدیم بیرون 
از در که امدیم بیرون نگاهم به خانوم رادمنش و بی بی جون افتاد که روی صندلی نشسته بودن و با هم صحبت میکردن .رو به هستی گفتم : تو برو من الان میام .
به طرف اونها رفتم و سلام کردم .مثل دفعه قبل بی بی جون در اغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید .
تو دلم گفتم ،اینقدر دلم میخواست عروست میشدم ...!
وقتی به چشمهام نگاه کرد احساس کردم حرف دلم رو خوند .یه لبخند زد و دستم رو فشرد .خجالت نکشیدم دوباره به آغوشش رفتم و بعد سریع به طرف بقیه رفتم .لیدا دوربینش رو به من داد و گفت : بیا فقط نه زیاد دور باشه ،نه زیاد نزدیک .
شیوا گفت : فرمایشی نیست ؟
-ا...شیوا خب میخوام یه عکس خوب بشه دیگه .
کمی عقبتر رفتم و گفتم :خب آماده باشید تا سه میشمارم .۲،۱ .....
صدای خنده بلند یه زن من رو متوجه خودش کرد .به سمت چپ نگاه کردم .
المیرا با یه لباس بسیار تنگ و چسبان که بازوها و پاهای عریانش رو به نمایش گذاشته بود ،کنار امیر به همراه برادرش ،با شایان و علی مشغول خنده بود .میخواستم ازش رو برگردونم که دستاش رو به دور بازوهای امیر حلقه کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد .
با این حرکت قلبم از حرکت ایستاد.
لیدا بلند گفت : ای بابا ،ما خیلی وقته منتظر شماره سه شما هستیم ها 
به طرف اونها برگشتم .شیوا هم متوجه اونها شده بود .باز هم اون نگاه لعنتی ....نه ،من از ترحم متنفر بودم ...
نفس بلندی کشیدم و گفتم : سه .
و دگمه دوربین رو فشار دادم .
لیدا به طرفم اومد و به دوربین دیجیتالیش نگاه کرد و گفت : ا...مستانه ،نصف من که نیست .
هستی به کنارش اومد و گفت : ببینم 
لیدا دوربین رو به طرفش گرفت .
هستی : خانوم مهندس ما رو باش از پس یه عکس هم بر نمیاد 
شیوا گفت : مستانه جان بیا اینجا 
به طرفش رفتم .آروم گفت :بیخودی فکر خودت رو مشغول نکن 
گفتم : تو هم دیدی 
-آره دیدم اما اون فکر احمقانه تو رو نکردم .
-احمقانه !..راست میگی احمقانه بود .
بعد هم به حرص روم رو برگردوندم .
- وای چرا اینقدر مسله رو بزرگ میکنی .به خدا امیر با همه فامیل همینطوره.با همه صمیمیه .مگه ندیدی چقدر سر به سر من میزاره .تازه اون دختره جلف به اون چسبیده .اون هم فامیلشه دیگه .دختر عمه و پسر دایی هستن .مثل من و امیر که با هم دختر خاله ،پسر خاله هستیم 
-اما هیچ وقت به دختر عمه اش نگفته آبجی ....گفته؟
-من مطمئنم اون هیچ علاقه ای به دختر عمه اش نداره .من سلیقه امیر رو میدونم .تا وقتی نیکو ازدواج نکرده بود نمی ذاشت تکون بخوره ،حالا بیاد این دختره رو بگیره که هر دفعه یه جایش رو به نمایش میذاره.
-اما همین یه ربع پیش خودت هم مطمئن نبودی امیر علاقمند به کی شده .به هر صورت اون فامیلت هم که دم از غیرت میزنه بدش نمیاد .اگه بدش میومد از همون اخمهایی که آدم خودش رو خیس میکنه بهش میکرد که اینطوری آویزونش نباشه ....به هر صورت دیگه مهم نیست .من با خودم کنار میام .از اول هم این احساس اشتباه بود .
لیدا بلند گفت : اجازه میدید 
به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمایید 
بیچاره خودش هم موند که این چه بفرمائی هست که از صدتا فحش بدتره ...
لیدا خودش رو کنار شیوا جا کرد و گفت : بنداز امیر .
وای باز این امیر .خدایا چه کار کنم که دیگه این جلوی چشمم نباشه .
خودم رو کنار کشیدم تا هستی و لیدا عکس بندازن .نیما هم که مشغول صحبت با شخصی بود به کنار اونها اومد .
بعد از عکس لیدا و هستی به طرف امیر رفتن و دوربین رو ازش گرفتن .
شیوا : مستانه بیا اینجا میخوام با هم عکس بندازیم
-حوصله اش رو ندارم 
دستم رو کشید و گفت : غلط کردی 
-شیوا ,جان من بی خیال.الان هم که عکاس رفت .هر وقت اومد میندازم .
-عکاس دیگه رفت . از اول هم قرار بود فقط فیلمبردار بمونه خودم بهش گفتم که از خانواده هامون عکس بگیره بره .اینطوری الکی آلبوم پر نمیشه ما هم پول زیادی به این یارو نمیدیم .
-خب حالا که عکاس نیست من با تو چطوری عکس بندازم .
-الان بهت میگم 
بعد امیر رو صدا کرد .
امیر جلو اومد و گفت : بفرمایید .
-امیر دوربینت رو آوردی .
-بله مگه میشه نیارم .
-کیفیت دوربین تو خوبه .میشه یه عکس دونفری از من و مستانه بندازی .
این شیوا هم که اصلا تو باغ نبود .گفتم :شیوا جان ،من که گفتم عکس نمیندازم .
- تو نمیخوای من و تو باهم از امشب عکس یادگاری داشته باشیم ؟
-خب دوربین لیدا هست .مزاحم ایشون نمیشیم .
امیر لبخند زد و گفت : دوربین لیدا خیلی حساسه .اگه حرفه ای نباشی آدمها رو نصفه میندازه
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیفتم .
شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی .
نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن 
شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن .
بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز .
امیر : نصفه یا درسته
اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس 
با لبخند گفت : بالاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم .
بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد 
(شیطونه میگه کاری کنم عقیم بشه تا مزگی از یادش بره ...)
شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بدعنقی نکن .
-فقط به خاطر تو .


 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: